مأموریت پیغمبر اکرم جذب است
من این را عرض میکنم بعد وارد بحث میشوم. یکی از اصول معارف مسلّم ما اصل جذب است، نه دفع؛ یعنی بهطور مسلّم مأموریت پیغمبراکرم در اسلام این بوده است که مردم را جذب کند. از اوصاف پیغمبراکرم رحمت للعالمین است. این یعنی چه؟ این همان اصل جذب است؛ یعنی جذب مردم به خود و به اسلام. لذا شما نگاه کنید عملاً خود پیغمبراکرم هم همینکار را میکرد.
خدایا قوم من را هدایت کن، اینها نمیفهمند!
بعد از آنکه کفّار آن همه پیغمبراکرم را آزار دادند، اسلام آوردند. در اوّل بعثت، اصحاب به پیغمبر پیشنهادی دادند و گفتند: آقا! مگر حضرت نوح پیغمبر نبود؟ حضرت نوح، امّت خود را نفرین کرد. قریب هزار سال دید اینها نه هدایت میخواهند و نه چیز دیگری، به همینخاطر آنها را نفرین کرد و بر اثر نفرین او همه هلاک شدند. تو هم قوم خود را نفرین کن، تا خدا هلاکشان کند و همه از بین بروند. ببینید حضرت چه جوابی میدهد، گفت: «اَللّهُمَّ أهدِ قَومی فَاِنَّهُم لایعلَموُن»؛ خدایا! قوم من را هدایت کن، اینها نمیفهمند! «وَانصُرنی عَلَیهِم اَن تُجیبوُنی اِلی طاعَتِک»؛ و من را یاری کن تا بر آنها چیره شوم، بهگونهای که در راه طاعت و بندگی تو جوابگوی من باشند. پیغمبر اصلاً سراغ آن حرفها نرفت که بخواهد کسی را نفرین کند.
من برای لعن مبعوث نشدهام!
در یک روایتی داریم که وقتی دندان پیغمبراکرم را شکستند و ایشان مجروح شد، از صورت ایشان خون میریخت، آمدند به حضرت گفتند: آقا! مشرکین مکّه را نفرین کن! فرمود: «اِنّی لَم اَبعَثُ لَعانا وَلکِنّی بُعِثتُ داعِیاً وَ رَحمَه اَللّهُمَّ عَهدِ قَومی فَاِنَّهُم لا یعلَموُن»؛ نگاه کنید! شیوة ایشان جذب است، چون اصل در اسلام همین است، اصل در اسلام، مسئله جذب است نه دفع. دعا کردن به نفع یا دفع ضرر است، نه «نعوذبالله» نفرین کردن و جلب ضرر، یا لعن کردن که عبارت است از دفع منفعت. البتّه در لعن نوزده مورد وجود دارد که استثنا شده است؛ آنها اشکالی ندارد.
احدی نمیتواند مانند ائمّه طاهرین(صلواتاللهعلیهم) باشد!
آنها عملاً هم همین کار را میکردند. شما ائمّه طاهرین(صلواتاللهعلیهم) را نگاه کنید! واقعاً بشر عادّی نمیتواند اینگونه باشد، این را بدانید، مسلّم نمیتواند! احدی صبر و حلم و بردباری و استواری اینها را ندارد. آنها منحصر به فرد هستند. حتّی انبیاء عظام هم صفات آنها را نداشتهاند. من نمیتوانم وارد این مسائل شوم! پس نمیتوان به راحتی لعن و نفرین کرد، چون احتمال دارد آن شخص پشیمان شود، توبه کند، یا این حالت او از بین برود، شاید در راه بیاید و به اسلام خدمت کند و شاید ....
بر خورد امام حسین(ع) با عبیدالله بن حرّ جعفی و زهیر
همینها موجب شده بود که حسین(علیهالسّلام) در سفری که به سمت کربلا میآمد همین کار را انجام دهد. ما داریم خودش شخصاً به سراغ عبیدالله بن حرّ جعفی رفته است. عبیدالله اصلاً باور نمیکرد که امام حسین خودش آمده باشد. آمد و دعوتش کرد. او در جواب آن حرفها را به حضرت گفت. امام حسین آمد به او گفت: برو! بس است، حال که نمیآیی من را یاری کنی از این بیابان برو! چون اگر صدای استغاثه من را بشنوی و به یاری من نیایی خیلی کارت خراب میشود. این را بدانید و در تاریخ هم نوشتهاند: اوّلین کسی که آمد به سوی قبر حسین(علیهالسّلام)، همین عبیدالله بود. حسین چه چیزی را دارد میبیند؟ اوّلین کسی که مرثیه گفت برای حسین(علیهالسّلام)، شعر گفت در عزای حسین، عبیدالله بن حرّ جعفی است. بروید در تاریخ ببینید. شاید دیدید تا آخر عمر اظهار پشیمانی میکرد. البتّه اینها چیزهایی در افراد میبینند که هر کسی اینها را نمیبیند. برای بعضیها دور است و برای بعضی خیلی نزدیک. نزدیک آن بود که خودش نرفت، پیغام داد. میگوید: نشسته بودیم داشتیم غذا میخوردیم یک وقت دیدیم یک کسی آمد در خیمه، «یا زهیر أَجِب اَبا عَبدِالله»؛ ای زهیر! بیا حسین تو را کار دارد! این هم یکی است. اینجا است که همراه زهیر میگوید: چنان سکوت مجلس را فرا گرفت که، «کَأَنَّ عَلی رُئوُسنا اَلطَیر»؛ گویا پرنده روی سر ما نشسته است. سر نمیتوانیم تکان بدهیم. همینطور ماندیم که چه میشود؟ زهیر کسی بود که از امام حسین فرار میکرد، امّا راجع به عبیدالله این را نداریم. عبیدالله به امام حسین گفت: من از کوفه بیرون نیامدم مگر اینکه به شما مبتلا نشوم که از من درخواست کمک کنید، این را به امام حسین گفت. ولی اینجا، زهیر دید در بیابان چهکار کند؟ هر جا امام حسین را سراغ میکرد این میرفت، نمیایستاد، ولی یک جا دیگر مجبور شد. زنِ زهیر بود که سکوت فضا را شکست، رو به او کرد و گفت: سبحانالله! پسر پیغمبر تو را میخواهد، تو نشستهای و جواب نمیدهی؟ بلند شو برو آنجا، ببین به تو چه میگوید، حرفهایش را گوش کن، برگرد بیا! میگوید: زهیر حرکت کرد رفت به سوی خیمه حسین(علیهالسّلام، ولی این آماده بود. دستگیری را ببینید! اینکه من در تاریخ مقتل دیدم این بود، نوشتهاند: «فَما لَبِسَ اَن جاءَ مُستَبشِرا قَد اَشرَقَ وَجهه»؛ در خیمه حسین(علیهالسّلام) توقّف زیادی نکرد، ولی وقتی بیرون آمد دیدیم اصلاً این چهره آن چهرهای نبود که رفته، چهرهاش یک چهره باز بود، نور از آن میدرخشید. پیش اصحاب خود آمد، عدّهای از سران قبیله همراه او بودند. همسرش بود، بستگانش بودند. همینکه رسید، گفت: همه بروید! از قطع تعلّق همه کرد. گفت: همهتان بروید! گفتند: زهیر چی شده؟ تو که اوّل نمیخواستی بروی. جواب داد: «عَزمتُ عَلی صُحبَة الحُسَین»؛ تصمیم گرفتم با حسین باشم. میخواهم از حسین جدا نشوم. رو کرد به همسرش گفت: تو هم برو، همسرش گفت: من موجب این سعادت تو شدم، من هم بروم؟ کجا بروم؟ من هم میخواهم قیامت پیش زهرا(سلاماللهعلیها) سرفرازی کنم. آمدند کربلا....